بـــــــــارونــــی


...

 

 

 

اون حــلقه که تـوو دستــتــــه ، طناب اعدام منه

ستاره ی غرق به خون ، تـوو سفره ی شام منه

 

تــو اونجا غرق زندگی ، من ایـنجا غرق مــُــردنم

مثل یه دیوونه دارم ، اشک میریزم جون میــکنم

 

از خونه بیرون میزنم ، طاقت موندن ندارم

باید بیام ببینمت ، یـه هدیه ای برات دارم

 

چقد شلوغه کوچتون ، ببین چه شور و حالیه

اما توو سفره عقدتون ، جای یه چیزی خالیه

 

مگه میشه توو این لباس ، نبینمت رویای من

فــقط بذار نگات کنم ، چیزی نگو حرفی نزن

 

بی دعوت اومدم ببخش ، مهمون ناخونده منم

خواستم کــنار تو باشم ، لحظـه ی پر پر زدنم

 

چیزی برام نمونده که ، وصلم کنه به این زمین

غیر یه رگ که بعد تو ، پــاره میشه فقط همین

 

چشماتو روی من نبند ، نترس دارم تموم میشم

رو سفره ی عقدت میخوام ، گلای قرمز بـپاشم

 

ایـــن دم آخــر بـــذار تــا نـــگات کـــنم یــه عالمه

عزیزکم ببخش اگه ، چشم روشنیم برات کمه ...

 

 


برچسب:, |

 

پاییز

 

 

به نام خدای خوبی ها ...

 

آخرین روزای پاییز 92

بدترین روزهای سال ...

 

فکر اینکه پاییز تموم میشه

اینکه پاییز بعدی هستیم یا نه

اینکه بارون پاییز رو بازم میبینیم یا نه

این فکرا دیوونه میکنه ادمو

 

خداحافظ پاییز دوست داشتنی

خداحافظ بارون پاییزی

خداحافظ عشقـــ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

پاییز را دوست دارم

پاییز آغاز تمام عاشقانه هایم بود

آغاز بارانی ترین قدم زدن هایم

آغاز گرمای دستانت !

دستانی که آن روزها

مال من نبود

دیگر هم نیست...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

نمرده ام !

پایان یک سفر

شبانگاهان پاییز است

 

رخت بر می بندد پاییز

با دستان گشوده منتشر

خارهای بلوط

 

همین پاییز

دلیلی است بر پیر سالی

یکی ابر و یکی مرغ

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

اینــهایی که یـلـدا را جشن میگیرند

اگر شب ، چشمان تو را ببینند

از غصه خواهند مُرد

می دانم ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

اینـــــکه بـارون گـــرفته

ایــــنکه اون تــوی راهه

اینـــکه فــهمیده  دوری

بــــدتــرین اشـــتبــاهه

 

مثـــل شـــومیــــنه روشن

مثــــل آیــیــــنه رو راســت

بــــعد یـــک ســـــال دوری

اینکه آخر خودش خـواست

 

یعنی پــــاییــز امــــشـــب

بــارشــو جــمــــع کـــردو

میشه با عشق ســَـر کرد

ایـــن زمــســـتون سـردو

 

یــعنی آغـــوش ســردم

پـُـر شه از عطر موهاش

یعنی یـلدای امـــســـال

بـــا مــنـــه آرزوهـــاش

 

آرزوهــــات مــــبـارک

شـب یلدات مبارک ...

 

 

 

 

 


برچسب:, |

 

کافی نیست ؟

 

بی شرف ! اینهمه زیبا شدنت کافی نیست؟
در دل هر غزلــی جا شدنت کافی  نیست؟

آینــــه آینــــه تالار ِ فریبایــــی ِ توست
هر طرف محو ِ تماشا شدنت کافی نیست؟

اینهمه سیب نچین حضرت ِ خاتون ِ شگفت!
نقش ِ تکــــراری ِ حوا شدنت کافی نیست؟

هر کـــه یک بار تو را دیده شده مجنونت
رحم کن بانو ! لیلا شدنت کافی نیست؟

گفتـــه بودند پرینـــــاز ، نگفتند اینقــــــــدر
مایه ی ِ رشک ِ پری ها شدنت کافی نیست؟

لعنتی ! ماه نشو ، این همه شب قصه نگو
شهرزاد ِ شب ِ یلدا شدنت کافی نیست؟

ملکه! این همه سرباز ِ عسل ریز بس است
شهد ِ کندوی ِ غزلها شدنت کافی نیست؟

آی پروانـــه ترین پیــرهن ابریشـــم ِ رقص!
دشت تا دشت شکوفا شدنت کافی نیست؟

موشرابی ِ لب انگــوری ِ چشـــم الکل ِ مست!
پیک ِ هر بی سر و بی پا شدنت کافی نیست؟

دست بردار از این دلبری ات یعنـــی چه
هر طرف ورد ِ زبانها شدنت کافی نیست؟

من کــه هر ثانیه ای بی تو برایم قرنی ست
در دلی تنگ چنین جا شدنت کافی نیست؟

خسته ام می روم از بندر ، توفانی کاش
مرد ِ آواره ی ِ دریا شدنت کافی نیست؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شهراد میدری

 

 


برچسب:, |

 

...

 

مادرت تو را می بیند


خواهرت ، پدرت ، مردم غریبه


هزار نفر تو را می بینند


همه تو را می بینند


آن وقت، من که دوستت دارم


من که از همه بیشتر دوستت دارم


تنهایم!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

علیرضا روشن

 

 

 


برچسب:, |

 

...

 

وقــــتی کـــه مــی رفتی ... بهــــار بـــــــــود
تـــابــســتـــان کـــه نیــــامــــدی ... پاییز شـد
پــــایــــیز کــــه بــرنگــــشتی ... پاییز مـــــاند
زمــــســتان کــــه نــــیایی ... پاییز می مـــاند
تو را به دل پاییزی ات فصل ها را به هم نــریز

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عباس معروفی


برچسب:, |

 

...

 

نازی : تشنته ؟ آب میخوایی ؟
من : کاشکی تشنه م بود
نازی : گشنته ؟ نون میخوایی ؟
من : کاشکی گشنه م بود
نازی : دندونت درد میکنه ؟
من :سردمه
نازی :خب ! برو زیر لحاف
من : صد لحاف هم کممه
نازی : آتیش روشن کنم ؟
من : میدونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ میزنه
اون وقت تو سرم ، کوره روشن کردند
نازی : پاتو چرا بستی به تخت ؟
من : پامو بستم که اگه یه وقت زمین سقوط کنه طوری نشم

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حسین پناهی


برچسب:, |

 

...

 

خودم را روبه روی ِ آینه می نشانم
موهاش را شانه می کنم
پلک ها و صورتش را ماساژ می دهم که خنده رو شود
می زنم روی دوشش
می گویم
یک امروز را آدم باش / شاد باش
و بیرون که می رود
در را
پشت ِ سرش قفل می کنم
و به او فکر می کنم

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

علیرضا روشن


برچسب:, |

 

...

 

قلب
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند ...
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !

قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !

قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نادر ابراهیمی


برچسب:, |

 

...

 

كمكم كن نازي.
ما بايد خوب بخوابيم تا بتونيم فردا،برسيم به كارمون!
اگه ما كار نكنيم چطوري جوراب و شلغم بخريم؟
هاي،آهاي،به هيچي اعتماد نكن
اگه خواستي از خونه بري بيرون
بي چراغ دستي و بي كلاه و شال،بيرون نرو!
ممكنه،خورشيد يهو خاموش بشه
با اينكه سقوط كنه
يا يهو يخ بزنه...

 

***

 

نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من و تو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو
آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود ...

 

***

 

من ميخوام برگردم به كودكي!!
نازي: نمي شه!!
كفش برگشت برامون كوچيكه
من: پابرهنه نميشه برگردم؟
نازي: پل برگشت توان وزن ما رو نداره!برگشتن ممكن نيست.
من: براي گذشتن از ناممكن،كيو بايد ببينيم!!!
نازي: رؤيارو
من: رؤيارو كجا زيارت بكنم؟
نازي: در عالم خواب
من: خواب به چشام نمي آد
نازي: بشمار،تا سي بشمار... يك و دو
من: يك و دو
نازي: سه و چهار ...

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حسین پناهی

 

 


برچسب:, |

 

...

 

هی خانم
که خیره نگاه می کنی
لباسم شبیه او بود یا قد و قواره ام ؟
شرم نکن / من درد ِ تو را می فهمم
من هم به یاد ِ او
به ابرها و آدم ها
حتا به دیوار
خیره شده ام
هر چه دلت می خواهد نگاه کن...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

علیرضا روشن


برچسب:, |

 

...

 

بايد امشب بروم‌.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم‌.
هيچ چشمي‌، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت‌.

 

 

من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه مي خواند.
چيزهايي هم هست‌، لحظه هايي پر اوج
(مثلاً شاعره يي را ديدم
آن چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت‌.
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟ )
بايد امشب بروم‌.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سهراب سپهری

 

 


برچسب:, |

 

...

 

بعضي آدم ها را نميشود داشت
فقط ميشود يک جور خاصي دوستشان داشت !

بعضي آدم ها اصلا براي اين نيستند که براي تو باشند يا تو براي آن ها !

اصلا به آخرش فکر نمي کني
آنها براي اينند که دوستشان بداري

آن هم نه دوست داشتن معمولي نه حتي عشق !
يک جور خاصي دوست داشتن که اصلا هم کم نيست ...

این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم
در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد


برچسب:, |

 

...

 

تو
پولدار تر از منی
لباس های گرانقیمت می پوشی
و با ماشین،هر کجا دوست داشته باشی می روی
من اما کافی ست هوا ابری شود
یا به مترو نرسم
و یا زور تلفن ام حتی به تک زنگ نرسد
آن وقت تنها می شوم ، تنها می مانم
و مدام غصه می خورم
دوست داشتن ات مثل بوسیدن ماه است
من هیچ وقت نمی توانم ماه را ببوسم !


برچسب:, |

 

...

 

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بانو فروغ فرخزاد


برچسب:, |

 

...

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرك می كنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندكی سكوت ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حسین پناهی


برچسب:, |

 

...

 

آه .. ای عـــشــــــق تو در جـــان و تن من جاری

 

دلم آنسوی زمان با تو دارد آیا وعده ی دیداری ؟؟


چه شنیدم ؟؟ تو چه گفتی ؟؟ ................ آری ؟!



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حمید مصدق


برچسب:, |

 

...

 

من روی نيمکت باران خورده ای اينجا
رو به آواز يکی دو ديوانه از نسل گريه نشسته ام
هی بخت بيدار من
عصا میخواهی چه کنی ؟
تو سرت شکسته است!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سید علی صالحی


برچسب:, |

 

...

 

درد تاریکیست درد خواستن/رفتن و بیهوده خود را کاستن/سر نهادن بر سیه دل سینه ها/

سینه آلودن به چرک کینه ها/در نوازش، نیش ماران یافتن/ زهر در لبخند یاران یافتن/

زر نهادن در کف طرّارها/ گمشدن در پهنهٔ بازارها/ آه، ای با جان من آمیخته/

ای مرا از گور من انگیخته/ چون ستاره، با دو بال زر نشان/

آمده از دور دست آسمان/ از تو تنهائیم خاموشی گرفت/

پیکرم بوی هم آغوشی گرفت/ جوی خشک سینه ام را آب تو/

بستر رگهایم را سیلاب تو ... این دل تنگ من و این دود عود؟ در شبستان، زخمه های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟ این شب خاموش و این آوازها؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بانو فروغ فرخزاد


برچسب:, |

 

...

 

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی ...
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن!
دیر آمدن!


برچسب:, |

 

...

 

به دیدارم بیا هر شب ،
در این تنهائی تنها و تاریک ِ خدا مانند ،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند .
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها .
دلم تنگ است.
بیا بنگر ، چه غمگین و غریبانه ،
در این ایوان سرپوشیده،وین تالاب مالامال ،
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها .
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی .
بیا ، ای همگناهِ من در این برزخ .
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مهدی اخوان ثالث


برچسب:, |

 

...

 

 

 

به نام خدای خوبی ها ...

 

بازم مثل همیشه آخرین پناهگاه ما همین وب هست

دیگه کسی نمونده

از اون همه آدم توو نت و دنیای واقعی دیگه کسی نمونده

 

چقد دلم میخواد گوشی رو ور دارم به یکی اس بدم

به یکی زنگ بزنم یکم حرف بزنم شاید حال و هوام عوض شه

حداقل به کسایی که یه زمانی ( شایدم هنوز ) برامون خیلی عزیز بودن ( شایدم هستن )

اما

اما

اما...

 

واقعا روزگار یهو ورق خورد ...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

انقدر به حوالی تنهایی نزدیک شده ام

که هیچ چیز

رعب انگیز نیست ...

 

 

واقعا

از هیچ حرفی نمیترسم

حتی از انکار خدایی که بازم موقع نوشتن حرفام اسمش رو میارم

خودمم نمیدونم

بدجور بلاتکلیفم

بدجور...

اونایی که رفتن گفتن تورو از دست دادیم

اما من توو این رفت و آمدها

خدامو از دست دادم

دین و ایمون نصفه و نیمم رو از دست دادم

 

چه اشتباه هایی کردم من

اشتباه هایی که هنوزم درس نگرفتم ازش

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

روزای خوبی پشت این روزای من نیست

حــس میکنم احساسمو از دست دادم...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

چقد این آهنگ ابی به موقع لو رفت

چقد به درد این موقع من میخوره :

 

 

 

از دست من میری ، از دست تو میرم

تو زنده می مونی ، مـــنم که میمیرم

 

تو رفتی از پیشم ، دنیامــــــو غم برداشت

برداشت ما از عشق ، با هم تفاوت داشت

 

این آخرین باره من ازت میخوام ، برگردی بـــه خونه

این آخرین باره من ازت میخوام ، عاقل شی دیوونه

 

انقد بزرگــــه تنهایـــیـــــــه این مـرد

که حتی توو دریا نمیشه غرقش کرد

 

من عاشق و خستم اینو نمیـفهمی

یه چیزو میدونم که خیلی به رحمی

 

همیشه میگفتی شاهی گدایی کن

ظالم بــــمون اما مظلوم نمایی کن

 

هر چی بــدی کردی پــــــــای من بنویس

نتیجه ی این عشق بازم مساوی نیس ...

 

 

 

 


برچسب:, |

 

...

 

رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد ، عكس تنهايي خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهيان مي گفتند: « هيچ تقصير درختان نيست.»

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سهراب سپهری


برچسب:, |

 

...

 

گوينده راديو درباره سفينه فضايي که براي شناسايي بيشتر سياره مشتري به فضا پرتاب شده بود، صحبت مي کرد. خانم مسني که کنارم نشسته بود، نگاهم کرد و گفت؛»پنجشنبه ها يادداشت هاتون رو تو روزنامه مي خونم.«
گفتم؛»خيلي ممنون.«
خانم مسن گفت؛»ميشه يه سوالي بکنم؟«
»حتماً.«
»داستاني که هفته قبل نوشته بوديد واقعي بود؟«
پرسيدم؛»چي اش؟«
خانم مسن گفت؛»اينکه نوشته بوديد درخت افتاد رو سقف تاکسي تون و مرديد.« فهميدم که شوخي مي کند و خنديدم، ولي زن همچنان نگاهم مي کرد و انگار منتظر جواب بود و دوباره پرسيد؛»واقعي بود يا تخيلي؟«
گفتم؛»اگه واقعي بود که من الان مرده بودم و ديگه خدمت شما نبودم.« زن مسن سري تکان داد و ديگر حرفي نزد.
چند ايستگاه بالاتر زن به راننده گفت؛»آقا من پياده مي شم.« تاکسي ايستاد. زن در را باز کرد اما قبل از اينکه پياده شود، سرش را نزديک گوشم آورد و گفت؛»ولي من خيلي وقته که مردم.« بعد پياده شد و رفت.
تاکسي راه افتاد. برگشتم و از پنجره بيرون را نگاه کردم اما زن لابه لاي شلوغي ها گم شده بود.
به راننده گفتم؛»شنيدين اين خانم چي گفت؟«
راننده گفت؛»بله.«
گفتم؛»مثل اينکه ديوانه بود.«
راننده گفت؛»نه. اتفاقاً من مي شناسمش، خيلي هم عاقله.«
گفتم؛»مگه نشنيدين، مي گفت مرده.«
راننده گفت؛»خب مگه چيه؟ همه مي ميرن.«
گفتم؛»مي دونم همه مي ميرن، ولي ايشون همين جا تو تاکسي نشسته بود، اونوقت مي گفت مرده.«
راننده گفت؛»مگه مرده ها حق ندارن تاکسي سوار شن؟ شما خودت هر جا بخواي بري پياده ميري؟« با تعجب به راننده نگاه کردم، راننده نگاهم کرد و چشمک زد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


سروش صحت

 

 


برچسب:, |

 

...

 

لب‌ها می لرزند
شب می تپد
جنگل نفس می کشد

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده

انگشتان شبانه ات را می فشارم،
و باد شقایق دور دست را پرپر می کند

به سقف جنگل می نگری:
ستارگان در خیسی چشمانت می دوند

بی اشک ، چشمان تو نا تمام است،
و نمناکی جنگل نارساست

دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد
می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند

بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم

چشمان را بسپاریم،
که مهتاب آشنایی فرود آمد

لبان را گم کنیم،
که صدا نا بهنگام است

در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد

باد می شکند،
شب راکد می ماند،
جنگل از تپش می افتد

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم، و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سهراب سپهری

 

 


برچسب:, |

 

...

 

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.
روز و شب دارد . روشنی دارد ، تاریکی دارد . کم دارد ، بیش دارد .
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام می شود بهار می آید ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محمود دولت آبادی


برچسب:, |

 

...

 

ما یک نـفر بودیم!
و آن یک نــفر
تو بودی...
از ما یک نـفر،
یکی
عاشـق تر بـود
و آن یک نـفر
تو نبـودی... !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کامران رسول زاده


برچسب:, |

 

...

 

یک داستان واقعی / سروش صحت :

 


صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم.
راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ استکه تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال استبیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیدهام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت
بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه ای آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم »از این طرف راهمون دور می شه ها.« »می دونم.« دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را
انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ »ببخشید الان برمی گردم« و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم »حالتون خوبه؟« گفت »نه.« نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد. چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده
اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم »دختر جوان ازدواج کرد؟« نمی دانست. پرسیدم »آدرسشو دارین؟« نداشت. در این چهل و شش سال
با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت »چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.« به راننده گفتم »شاید یه مشکلی پیش اومده.« راننده گفت:
»خدا نکنه« بعد گفت »اگر ماه دیگر نیاد می میرم.«

 

 


برچسب:, |

 

...

 

مثل کبریت کشیدن در باد زندگی دشوار است


من خلاف جهت آب شنا کردن را،مثل یک معجزه باور دارم.


آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد...هرچه باداباد !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سهراب سپهری


برچسب:, |

 

...

 

زودتر از من بمير،


يکم زودتر از من.


تا تو اونی نباشی که مجبوره راهِ خونه رو،


تنها برگـرده...!


برچسب:, |

 

...

 

امروز بر این باورم که تو خسته تر از آن بودی

که بفهمی معنای دوست داشتنم را... !!

 

از من که گذشت..

اما...


هرجا که هستی "خسته نباشی" ...


برچسب:, |

 

...

 

آدمایی که ...

ساکت سوار تاکسی میشن ..

تا مقصد از پنجره بیرون رو نگاه میکنن

آخرشم ،

بدون هیچ حرفی

کرایه رو میدن و میرن ..

آدمای خسته‌ ای هستن

سر به سرشون نذارین …


برچسب:, |

 

...

 

باران می آمد
مردمان در خوابِ خانه
از آبِ رفته به جوی ... سخن می گفتند،
همهمه ی یک عده آدمی در کوچه نمی گذاشت
لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...
اصلا بگذار این ترانه
همین حوالیِ بوسه تمام شود!
من خسته ام
می خواهم به عطرِ تشنه ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،
کاری اگر نداری ... برو!
ورنه نزدیکتر بیا
می خواهم ببوسمت...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سید علی صالحی


برچسب:, |

 

...

 

می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است!

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی:
بگذار منتـظـر بمانند!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حسین پناهی


برچسب:, |

 

...

 

ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﯿﮕﯽ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿﺪ .
ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ
ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ
ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺍﺳﮑﺎﻧﺲ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺁﻣادﻩ ﮐﻨﻢ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﻣﻦ
ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩ
ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺭﻓﺖ .
ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺴﯿﺮ ﻫﺎ ﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮد ...

 


برچسب:, |

 

...

 

تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
دیروز هم نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرقی میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم


برچسب:, |

 

...

 

ابري نيست .
بادي نيست‌.
مي نشينم لب حوض‌:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب‌.
پاكي خوشه زيست‌.
مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط‌.
نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست‌.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم‌.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم‌.
راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت‌.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سايه برگي در آب‌:
چه درونم تنهاست‌.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سهراب سپهری

 

 


برچسب:, |

 

روزگار

 

درسته مــــُـــهر باطل روی حق خـورد

درسته روزگـــــار یــهــــــــو ورق خورد

درسته چشمامون گریــه رو سـَــر داد

یــه دستی آرزوهـــامونو پـــَـــر داد ...

 

روزگــــــار یـــهـــو ورق خــــــورد

یه دستی آرزوهامونو پــر داد ...


برچسب:, |

 

...

 

من به در ِ خانه‌ات تکيه داده‌ام
عابران می‌گويند نيست...
به خانه‌‌ی متروکش نگاه کن
نيست
رفته است...
می‌گويند و می‌روند
سي سال است می‌گويند
نيست
رفته است...
گفته‌اند و رفته‌اند
من اما
به درِ خانه‌ات تکيه داده‌ام...


برچسب:, |

 

...

 

به کوری چشم تو هم که باشد،

حالم خوب خوب است.

اصلا هم دلم برایت تنگ نشده،

حتی به تو فکر هم نمی کنم.

باران هم تو را به یادم نمی آورد... مثل همین حالا که می بارد!

لابد حالا داری زیر باران قدم می زنی ...



چترت را فراموش نکن،

لباس گرم را هم !


برچسب:, |

 

...

 

آنقدر به تو فکر می کنم
که یادم می رود
از خواب بیدار شوم
کاش
بودی و می گفتی
دیوانه
بیدار شو
صبحانه سرد می شود...


برچسب:, |

 


جهنم چیست ؟ جهنم یعنی خود ، جـــهنم تنهایی است ، و دیگران چـــیـــزی جز سایه هائی بیش نیستند . چیزی برای گریختن وجود ندارد . هیچ چیزی برای گریختن . ما همیشه تنهائیم ...

 

 

یک گاو

 

فروردين 1400
اسفند 1399
بهمن 1399
دی 1399
آذر 1399
آبان 1399
مهر 1399
شهريور 1399
مرداد 1399
تير 1399
خرداد 1399
فروردين 1399
اسفند 1398
بهمن 1398
دی 1398
آذر 1398
شهريور 1398
تير 1398
خرداد 1398
فروردين 1398
اسفند 1397
بهمن 1397
دی 1397
آذر 1397
تير 1397
خرداد 1396
اسفند 1395
تير 1395
خرداد 1395
اسفند 1394
مهر 1394
شهريور 1394
مرداد 1394
تير 1394
خرداد 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
فروردين 1391
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
خرداد 1390
بهمن 1389

 

تنها
تکیه گاه
پیله
غم
تو
دعوت
خواب
گوه
.
مغازه
غم
تنها در جمع
دعا کن
۲۷ سالگی
تو تیغ باش
گناهکاری
هنوزم
شد
قلب پرنده
.

 


کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

لبابلابابابالبابل

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->