امروز روز اول دیماه است/ من راز فصل ها را میدانم/ و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است/ و خاک , خاک پذیرنده/ اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت/ در کوچه باد میآید/ در کوچه باد میآید
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم ...
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون/ و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد/ مردی که از رشته های آبی رگها یش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش/ بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را/ تکرار میکنند/ سلام / سلام
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فروغ فرخزاد
|