
ریرا ... همين ديشب يک ستاره داشت گولم میزد خودت که میدانی من سادهام . پرسيدم چهکارم داری ؟ گفت بيا خوابِ سيمرغ ببينيم .
ریرا ... من نرفتم میگويند کوهِ قاف جن دارد!
عيبی ندارد ریرا يک روز گريبانِ خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت : در خوابِ هيچ کبوتری
اينهمه آسمان، گلگون نبوده است!
و من زير همين آسمان بودم و من فکر میکردم خوابِ آينه میبينم ، اما وقتی که صبح شد سايهی درختی از دور پيدا بود !
|