من |
|
من به نومیدی خود معتادم...
منم همینطور خانم فروغ
|
|
|
اجبار |
|
دیروز عاشقانه بود
امروز عاقلانه نیست
آغاز : اول اردیبهشت 97
پایان : نا معلوم
همچنان زنده ایم
دیروز
چه کوتاه و امروز چه طولانی
دیروز
چه آروم و امروز چه طوفانی...
بارون بود
میرفتی
قلبم با تمام جاده میرفت
پاییزو حس کردم تازه
فهمیدم
سرما نزدیکه
لرزیدم
برگا ریخت
تنهاییم
تمام شهرو پُر کرد
میرفتی
میدیدم از دور
رو سرت
چترا وا میشن
میرفتی
تا تمام دنیا
شاهد سقوط
عاشقِ تو باشه
میرفتی
با شکستن من
انتقام چی رو
از خودت بگیری
دلتنگی
تنهایی
مفهوم تمام بودنم شد
میسوزم
از سرما هر روز
این داغو کی جز من دیده ؟
لرزیدم
برگا ریخت
تنهاییم تمام شهرو پر کرد
میرفتی
میدیدم از دور
رو سرت چترا وا میشن ...
|
|
|
اشتباه |
|
این داستان ادامه دارد...
چــه بـــارونی تو راهــه ...
خرداد 96
|
|
|
91 |
|
95/12/21
و بالاخره پــایــان این فصل تکراری
|
|
|
باحال |
|
دو سه سال چه تاثیر باحالی داره
|
|
|
94 |
|
اینم از 94 ...
سلام 95 :))
|
|
|
زنده به گور ... |
|
الان نه از زندگی خــوشــم می آیـد و نه بـدم می آید
زنــده ام بـــدونِ اراده ، بـــدونِ مـــیـــــل
یــک نیرویِ فوق العاده ای مــرا نـگه داشته
در زنـدانِ زندگــی زیر زنـجیـرهـایِ فـولادیـن بسته شده ام ...
ــــــــــــــــــــــ
صادق هدایت
|
|
|
همسایه ی کناری ... |
|
همسایه کناری ، غمگینم می کند ...
زن و شوهر صبح زود بیدار می شوند
میروند سر کار ، عصر باز می گردند .
یک پسر و دختر بچه دارند
ساعت 9 شب همه چراغ های خانه خاموش است ...
صبح فردا نیز زود بیدار می شوند
سر کار می روند عصر باز می گردند ، ساعت 9 ، خاموشی ...
همسایه کناری غمگینم می کند ...
آدم های خوبی اند ، دوستشان دارم
اما حس می کنم در حال غرق شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم ...
گذران زندگی می کنند
بی خانمان نیستند ، اما بهای گــزافی می پردازند ...
گاهی در میانه ی روز به خانه شان می نـگرم و خانه نگاهم می کند
خـانـه مـی گــِـریـــَــد ، می تــوانم حس کنم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارلز بوکوفسکی
|
برچسب:چارلز,بوکوفسکی,همسایه,خانه,غرق,زن,شوهر,زندگی,خستگی,بارون,بارونی, |
|
|
|
رویاها ... |
|
ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید ؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم .
پنهان نمیكنیم
چمدانهای ما سنگین است ،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
سید علی صالحی
|
|
|
هدف ... |
|
خیلی سخته که یــه روزی بفهمی هیچ هدفی نداری ...
|
|
|
بی بی گل ... |
|
بی بی گــُــل فدات بشم ، دیگه بی تو خستم بی بی گل یکی از همیــــــــــــن روزا ، میبینی شکستم بی بی گل
بی بی گـــُــل دنــیــا دو روزه ...
|
|
|
پیر مرد ... |
|
پدر بزرگ مـــُـرد ...
از بــس که سیگار کشید ...
مادر بزرگ ساعت زنجیر دار او را که همیشه تا لحظه مرگش به جلیقه اش سنجاق بود به من بخشید ...
بعدها که ساعت خراب شد ...
ساعت ساز عکس دختری را به من داد که در صفحه پشتی ساعت مخفی شده بود
دختری ک شبیه جوانی مادر بـزرگ نبـود !
پیرمرد چقدر سیگار میکشید ...
|
|
|
خستگی ... |
|
من خســته نیستم
دیــریــست خستــگی ام
تعــویض گشته است به
در هــم شکــستــگی
این خــود امید بزرگـــی نیست ؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ
نصرت رحمانی
|
|
|
دعا کردیم ... |
|
ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻤﺎﻧﯽ
ﺑﯿﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺒﺎﺭﺩ
ﻭ ﺑﺎﺯ ﺷﻌﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭﯾﻎ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ
ﺭﺍﺯ ﻏﺮﯾﺐ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ
ﺭﻓﺘﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺒﺎﺭﺩ ...
ـــــــــــــــــــــــــ
علی صالحی
|
|
|
شب خرداد ... |
|

شب خرداد
به آرامی یک مرثیه
از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
|
|
|
دعا کنید ... |
|
ﺍﻣﺸﺐ ...
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻢ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ﮐﺴﻲ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﻴﻨﻪﺍﻡ
ﺗﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﭙﻴﺪﻥ ﺑﺎﺯ ﺑﺪﺍﺭﺩ .
ﺁﻩ
ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﻲ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻟﺒﻪﻱ ﺍﻧﺪﻭﻫﻲ ﮊﺭﻑ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول یونان
|
|
|
بیست و یک سالگی ... |
|
وقتی آدمی در بیست و یک سالگی از زندگی خسته باشد
معنـایـش این است که از چیزی در خودش خسته است ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسکات فیتزجرالد
|
|
|
نمیدانیم ... |
|
نمی دانیم اگر عبور کنیم وارد شده ایم یا خارج
نمی دانیم اگر گام برداریم دور شده ایم یا نزدیک
ایستاده ایم حیران نمی دانیم بخندیم یا گریه کنیم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
عمران صالحی
|
|
|
|
|