صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
همسایه ی کناری ... |
|
همسایه کناری ، غمگینم می کند ...
زن و شوهر صبح زود بیدار می شوند
میروند سر کار ، عصر باز می گردند .
یک پسر و دختر بچه دارند
ساعت 9 شب همه چراغ های خانه خاموش است ...
صبح فردا نیز زود بیدار می شوند
سر کار می روند عصر باز می گردند ، ساعت 9 ، خاموشی ...
همسایه کناری غمگینم می کند ...
آدم های خوبی اند ، دوستشان دارم
اما حس می کنم در حال غرق شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم ...
گذران زندگی می کنند
بی خانمان نیستند ، اما بهای گــزافی می پردازند ...
گاهی در میانه ی روز به خانه شان می نـگرم و خانه نگاهم می کند
خـانـه مـی گــِـریـــَــد ، می تــوانم حس کنم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارلز بوکوفسکی
|
برچسب:چارلز,بوکوفسکی,همسایه,خانه,غرق,زن,شوهر,زندگی,خستگی,بارون,بارونی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
رویاها ... |
|
ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید ؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم .
پنهان نمیكنیم
چمدانهای ما سنگین است ،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
سید علی صالحی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
هدف ... |
|
خیلی سخته که یــه روزی بفهمی هیچ هدفی نداری ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
شب خرداد ... |
|

شب خرداد
به آرامی یک مرثیه
از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
شب معصوم ... |
|
سلام ای شبی که چشم های گرگهای بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو , ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تورا میبوسند
در ذهن خود طناب دار تورا میبافند
سلام ای شب معصوم !
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
فروغ فرخزاد
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
عشق ... |
|
عقب تاكسي كه سوار شدم ديدم مادرم روي صندلي جلو نشسته است .
مادرم ١٣ سال پيش مرده بود ولي حالا جوان و سرحال روي صندلي جلو نشسته بود ،
اينقدر جوان كه از من هم جوانتر به نظر ميرسيد .
دقيقتر كه نگاه كردم ديدم خانم زيبايي كه جلوي تاكسي نشسته مادر من نيست
ولي انگار ميشناسمش ، انگار عشق قديمي من است و عاشقش هستم .
خواستم سر صحبت را باز كنم فكر كردم از خانم زيبا بپرسم : « ببخشيد شما مادر من هستيد ؟ »
ولي چطور ميشد كه از خانمي كه از خودم به مراتب جوانتر بود اين سوال را بپرسم ؟
لابد فكر ميكرد ديوانهام . به خانم جوان نگاه كردم ،
خانم جوان هم برگشت و نگاهم كرد .
احساس كردم شبيه نقاشيها و مجسمههاي توي موزههاست .
پرسيدم : « ببخشيد خانم شما ... »
خانم زيبا پرسيد : « من چي ؟ »
نميدانستم سوالم را چطور تمام كنم . پرسيدم : « شما توي موزه كار ميكنيد ؟ »
خانم جوان گفت : « نه » و كمي جلوتر پياده شد و رفت .
به راننده گفتم : « شبيه مادرم بود . »
راننده گفت : « مادرت يا عشقت ؟ »
گفتم : « نميدونم »
راننده گفت : « كاش باهاش بيشتر حرف ميزدي . »
گفتم : « چرا ؟ »
راننده گفت : « مگه چند بار كسي رو كه فكر ميكني عشقته ميبيني ؟... وقتي ميبيني بايد تا جايي كه ميتوني نگاهش كني و باهاش حرف بزني . »
راست ميگفت ، كاش كمي بيشتر با او حرف زده بودم و بيشتر نگاهش ميكردم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دوباره بارون ... |
|

بـــازم یــه پــایــیـز
دوبـــاره بـــــــارون
هــجـــوم فــکــرت
هــمــــون خـیابون
دوبــاره دلــشــوره ی تــو رو دارم ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
قدرت زندگی ... |
|

زندگی ، حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ،
حتی وقتی نمی خواهی اش ، از نا امیدی های تو قوی تر است .
از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشت های اجباری برگشتند ، دوباره زاد و ولــد کردند .
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگِ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ،
دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی های هوا شناسی با دقت گوش کردند
و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است .
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است ...
|
برچسب:زندگی,آنا,گاوالدا,قدرت,ادم,انکار,بارون,بارونی,هوا,مرگ,ناامید, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خدمت شروع شد ، تاریک و تـوو بـه تـوو ... |
|

خدمت شروع شد ، تاریک و تـوو بـه تـوو
بی عکس نامزدش ، بی عکس « آرزو »
شب های پادگان ، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا ؟ ... آخـر خدا چگو ....
نه ... نه نمی شود ، فریاد زد : برقص ...
در خنده ی فـروغ ، در اشک شاملو ...
توی کلاهِ خود ، لاتین نوشته بود :
" Your hair is black , Your eyes are blue "
« خاتون تو رو خدا ، سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه ، اینجـــا نگـو نگـو »
یک نامــــه آمد و ، شــد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود : « شد آرزو عرو ...
س » ستاره ها ، چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان ، حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت ، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه ، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت ، و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت : « نامرد آرزو ... »
ـــــــــــــــــــــــــــ
حامد عسکری
|
برچسب:حامد,عسکری,خدمت,نامزد,پادگان,عکس,بارونی,بارون,کلاه,شاملو,فروغ,بغض, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
بازی روزگار ... |
|
دبیرستان که بودم پسر درشت هیکلی در تـــَـه کلاس ما می نــشـسـت که برای من مـظـهـر تـمام چـیزهای چـندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم ( که از همه تهوع آور بود ) اینکه در آن سن و سال ، زن داشت !
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالی که خودم زن داشتم ، سیگـار می کشیدم و کـچل شده بودم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
علی شریعتی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
سالهاست که ... |
|
سالهاست
تلفنی در جمجمهام زنگ میزند
و من ...
نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم
اما بدبختتر از من هم هست
او
همان کسیست که به من زنگ میزند !!!
ــــــــــــــــــــــــ
رسول یونان
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
یک لحظه سکوت ... |
|

لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ، چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟ راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که شنیدیم و نفهمیدیم خوندیم و نفهمیدیم دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد آهنگ بار دهم تکرار شد هوا رو شن شد تاریک شد
چایی سرد شد غذا یخ کرد در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم کی دیگر نترسیدیم از ته دل نخندیدیم و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید و از آرزوهایمان کی گذشتیم و کی دیگر او را برای همیشه فراموش کردیم ...
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
پاییز و رفقا ... |
|

پاییز ...
پاییز که بیاد بهترم حال که نه ... حال آدم با فصلا تغییر نمیکنه اما پاییز که بشه اون چیزی که میخوام رو میاره با خودش
روزا تقریبا کوتان شباش بیشتره هوا که ابری میشه یه غم عجیب غریبی میاره با خودش زمستون و بهار یا تابستون که ابری میشن این جو و حس رو ندارن شایدم واسه من ندارن ، نمیدونم !!
از غم و غصه خوشم نمیاد ولی بهونه ی خوبیه واسه غمگین بودن تو پاییز انگار هر وقت بخوایی میتونی بی دلیل غمگین باشی هر کی هم که بپرسه چه مرگته میتونی بندازی گردن پاییز بعد همه هم تایید میکنن . خنده
همه چیش غمگینه بارون که نم نم میزنه دیگه هیچی اون بوی خاکی که از زمین بلند میشه ... انگار تموم دردای عالم میان تو دلت و این نمیدونم خوبه یا بد حتما خوبه که دوس دارمش دیگه
برگایی که کنار خیابونا جمع میشن دیدن افتادن برگای زرد از درخت برگای قرمز ، زرد ، بعضا سبز
نه زیاد گرمه نه زیاد سرد آدم بلاتکلیفه واسه وضع هوا
تو پاییز آدم راحت تر میتونه فکر کنه من اینجوریم حداقل نمیدونم چرا ولی یاد دوران ابتداییم میوفتم یه سری که پیش دانشگاهی بودم درسای سومم مونده بود اوایلش که کلاسای پیش شروع شده بود پاییز بود ، یه دفعه داشتم درس میخوندم مامانم اومد دید تعجب کرد گفتم مامان این امتحانای ترم اگه پاییز بود همه رو خوب میخوندم قبول میشدم مامانم یه چی گفت بهم که الان قابل پخش نیست . خنده کلا راحت تر میتونم فکر کنم تو پاییز انگار به گوه هایی که خوردم به خریتام از سر بچگی و کنجکاوی
گفتم فکر ... چند ماهه اصلا فکر نکردم به هیچی ... هه
همه چیش غم داره لامصب هواش ، روزاش ، افتادن برگای درختا ، بارونش
در کل تو پاییز حالم از خودم بهم میخوره میفهمم چه اشغالی هستم و این رو دوست دارم

چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که زمستونم میتونه این شرایطو داشته باشه اونم فصل سرد و تلخی هست میخواد ادای پاییز رو در بیاره ولی خوب نمیتونه . لبخند حالا اگه به این مغز لامصب یه فشاری اومد چیزی به ذهن مزخرفم رسید درباره زمستونم یه پست میذارم
بهار خیلی لوس هست از اونجایی که دماغم کلا حساسیت داره به همه چی تو بهار بدترم میشه به خاطر بوی گل ملاش به خاطر همین ... از یه طرفم مثلا خیلی میخواد قشنگ بازی در بیاره گل میده ، بارون میده ولی هیچی نیست خودش رو لوس میکنه
تابستونم که اوج حال بهم زن هست ای حالم بهم میخوره از تابستون حیف این تعطیلات که تو تابستونه
چقد زر زدم ببین پاییز برات ترکوندم حالا پاشو گمشو بیا زودتر لوس نکن خودت رو حالا حال میده این همه خودم رو جر میدم اصن به پاییز نرسم . خنده رنگا رنگ کردم خوشگل خوشگلا شده پستم ساعت 4 صبحه بیخوابی زده به سرم دارم هذیون میگم دیگه کم مونده پاشم کـــُردی برقصم فقط گفتم کردی ، یاد رقص کردیم بخیر لبخند

محبوبم ! پاییز و زیبایی هایش آرام در دلت قدم خواهد گذاشت اما اینبار تنها به خانه ی دلت خواهد آمد ، حالا که اینطور سر جنگ داری با خاطرات خاکیِ این ساده دل حالا که سکوت را میهمان تنهایی هایش کردی کاش دلی سنگی داشتم مثل " آدمهایی " که می شناسیمشان ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
... |
|
چِشم چِشم
دو ابرو
شب سیاه و گیسو
گوش گوش
یه آغوش
کسی که شد فراموش
حالا بکش دو تا دست
رو زخمی که نشه بست
چوب چوب
یه گردن
حلقه ی دار
تو و من ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کامران رسول زاده
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
|
|