صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
عشق ... |
|
عقب تاكسي كه سوار شدم ديدم مادرم روي صندلي جلو نشسته است .
مادرم ١٣ سال پيش مرده بود ولي حالا جوان و سرحال روي صندلي جلو نشسته بود ،
اينقدر جوان كه از من هم جوانتر به نظر ميرسيد .
دقيقتر كه نگاه كردم ديدم خانم زيبايي كه جلوي تاكسي نشسته مادر من نيست
ولي انگار ميشناسمش ، انگار عشق قديمي من است و عاشقش هستم .
خواستم سر صحبت را باز كنم فكر كردم از خانم زيبا بپرسم : « ببخشيد شما مادر من هستيد ؟ »
ولي چطور ميشد كه از خانمي كه از خودم به مراتب جوانتر بود اين سوال را بپرسم ؟
لابد فكر ميكرد ديوانهام . به خانم جوان نگاه كردم ،
خانم جوان هم برگشت و نگاهم كرد .
احساس كردم شبيه نقاشيها و مجسمههاي توي موزههاست .
پرسيدم : « ببخشيد خانم شما ... »
خانم زيبا پرسيد : « من چي ؟ »
نميدانستم سوالم را چطور تمام كنم . پرسيدم : « شما توي موزه كار ميكنيد ؟ »
خانم جوان گفت : « نه » و كمي جلوتر پياده شد و رفت .
به راننده گفتم : « شبيه مادرم بود . »
راننده گفت : « مادرت يا عشقت ؟ »
گفتم : « نميدونم »
راننده گفت : « كاش باهاش بيشتر حرف ميزدي . »
گفتم : « چرا ؟ »
راننده گفت : « مگه چند بار كسي رو كه فكر ميكني عشقته ميبيني ؟... وقتي ميبيني بايد تا جايي كه ميتوني نگاهش كني و باهاش حرف بزني . »
راست ميگفت ، كاش كمي بيشتر با او حرف زده بودم و بيشتر نگاهش ميكردم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
تمام جوانی ... |
|
گفتم : « مستقيم » و سوار تاكسي شدم . تا روي صندلي نشستم راننده را شناختم .
بيشتر از ٢٠ سال بود كه نديده بودمش .
وقتي ديپلم گرفتم دانشگاه قبول نشدم و رفتم سربازي
و دختري كه ديوانه وار عاشقش بودم زن يكي از بچههاي محلهمان شد كه دانشجوي برق بود .
راننده نگاهم نميكرد ولي معلوم بود كه او هم من را شناخته است .
پرسيدم : « خودتي ؟ » راننده گفت : « آره . »
گفتم : « مريم خانم حالش خوبه ؟ » گفت : « نميدونم ... جدا شديم . »
سكوت شد ...
پرسيدم : « خبري هم ازش نداري ؟ » ، گفت : « نه » ،
گفتم : « چرا پشت تاكسي نشستي ، مگه تو برق نميخوندي ؟ »
گفت : « اخراج شدم »
« ميخواستم يقهاش را بگيرم و بگويم فقط ميخواستي عشقم را از من بگيري ؟ »
بعد ديدم زندگي همين است ديگر و چيزي نگفتم ...
هر دو به رو به رو نگاه ميكرديم . راننده پرسيد : « سيگار ميكشي ؟ »
گفتم : « سيگاري نيستم » ، گفت : « اشكالي نداره من بكشم ؟ »
گفتم : « بكش . » راننده سيگاري روشن كرد و رفتيم ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
برچسب:سروش,صحت,جوانی,عشق,تاکسی,راننده,بارونی,سیگار,برق,زندگی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
باید رفت ... |
|
شازده کوچولو پرسید :
غمگین تر از این که بیایی و کسی از اومدنت خوشحال نشه چیه ؟
روباه گفت :
بری و کسی متوجه رفتنت نشه ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
هیچکس زنده نیست ... |
|
دوستی می گفت : خیلی سال پیش که دانشجو بودم ، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند .
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند ، ابتدا و انتهای کلاس
که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی .
هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود .
هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود ، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند ،
جناب مجنون می گفت : استاد همه حاضرند ! و بالعکس ،
اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس ، می گفت :
استاد امروز همه غایبند ، هیچ کس نیامده !
در اواخر دوران تحصیل ، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند .
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است :
هیـچ کس زنده نیست … همه مُردند …
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
اوج بدبختی ... |
|
یه جاهایی هست در زندگی
که دلت گرفته
ولی مجبوری بــخــنــدی و شــاد باشی !!
بهش میگن اوج بدبختی ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خدا کریم نبود ... |
|
تو را به گریه قسم ... بازگرد ، آن بوسه برای آنکه خداحافظی کنیم نبود
من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود ...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
ایمان ... |
|
خورشید مــــــُـرده بود
و هـیــچــکــس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته
ایمان است ...
ــــــــــــــــــ
فروغ
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
باز هم باران ، باز هم پاییز ! |
|
بـــــــاران را دوســـت دارم چون رفتن بلـــد نیست فــقــط می آ ید ...!
چه بارونی داره میاد ... بارون و پاییز ...
هیچ چیزی تو دنیا از این زیباتر نیست هیچ چیزی هم از این غم انگیزتر نیست ... تو این دنیای گوه گرفته چه آرامش خاطری داره این صحنه چه عجیب آدمو میبره اینور و اونور قبلا همه حرفارو زدم هرچی بگم تکراریه فقط باید لذت برد فقط باید نگاه کرد و لذت برد فقط باید عاشقانه نگاه کرد به این صحنه حتی اگه وسط جنگل و طبیعت نباشی حتی اگه وسط شهر پــُر از آهن و دود باشی فقط باید پاییز لعنتی باشه تا اینجوری باشی اگه به خاطر سه چیز بخوام خداروشکر کنم قطعا یکیش اینه که فصل پاییز رو خلق کرده یا آفریده یا نمیدونم ... لبخند
گیسوانت زیر باران ، عطــر گندمزار ... فکــرش را بکن ! با تو آدم مست باشد ، تا سحر بیدار ... فکرش را بکن !
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها بوسه و گریه ، شکوه لحظهی دیدار ... فکرش را بکن !
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم ، استکان مشترک خنده خنده پر شود خالی شود هربار ... فکرش را بکن !
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار ... فکرش را بکن !
خانهی خشتی ، قدیمی ، قل قل قلیان ، گرامافون ، قمر تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار ... فکرش را بکن !
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را ... بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار ... فکرش را بکن !
اضطراب زنگ ، رفتم وا کنم در را ، کـــه پرتم میکنند سایهها در تونلی باریک و سرد و تار ... فکرش را بکن !
ناگهان دیوانهخانه ... وَ پرستاری که شکل تو نبود قرصها گفتند : دست از خاطرش بردار ! فکرش را نکن !
ملال پنجره را ، آسمان به باران شست چهار چشم غبارینش ، از غباران شست
از این دو پنجره اما ، از این دو دیده ی من ، مگر ملال تو را می شود ، به باران شست؟
امان نداد زمان تا منت نشان بدهم که دست می شود از جان ، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم که دست می شود اینسان ، ز دوستاران شست
تو آن مقدس بی مرگی ، آن همیشه ، که تن ، درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من تو را نخواهد ، باران روزگاران شست ...
ــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
مردمان عجیب ... |
|
میان این مـــَــردمــان عـجـیـب و غـریـب زندگی می کنم . هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست , من از زمین تا آسمان با آنــها فرق دارم
ولی ناله ها , سکوت ها , فحش ها , گریه ها و خنده های این آدم ها همیشه خواب مـــرا پـــر از کــابوس خواهد کرد...
ــــــــــــــــــــــــ
صادق هدایت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
برف می بارید ... |
|
برف میبارید ... جای پاها تازه بود اما برف میبارید باز میگشتم برف میبارید جای پاها دیده میشد ، لیک برف میبارید باز میگشتم برف میبارید جای پاها باز هم گویی دیده میشد لیک برف میبارید برف میبارید، میبارید ، میبارید . جای پاهای مرا هم برف پوشاندهست ...
ـــــــــــــــــــــــــ
اخوان ثالث
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
بیست سال بعد ... |
|
دیدم او را آه بعد از بیست سال گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست چیزکی از او در او بود و نبود گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و حیران تر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او بازهم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه مردم شد او ...
ــــــــــــــــــــــــــ
حمید مصدق
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
تو کیستی ... |
|
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ؟ شــب از هجوم خیـالت نمــیــــبــرد خوابم تو کیستی که مــــــن از موج هر تبسم تو به ســانِ قایق سرگشته روی گــردابم ...
من از کـــــجا ســـر راه تو آمدم ناگاه ؟ چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه ...
تو دور دســـت امیدی و پـــــای من خسته ست چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته ست
تو آرزوی بلندی و دســـت من کوتاه مدام پیشِ نگاهی ، مدام پیشِ نگاه
چه آرزوی محالـیــست زیستن با تو مرا همی بگذراند یک سخن با تو ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فریدون مشیری ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
... |
|
چِشم چِشم
دو ابرو
شب سیاه و گیسو
گوش گوش
یه آغوش
کسی که شد فراموش
حالا بکش دو تا دست
رو زخمی که نشه بست
چوب چوب
یه گردن
حلقه ی دار
تو و من ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کامران رسول زاده
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خوبم ... |
|
تو تایپ کرده ای : " چطوری ؟ "
من فکر میکنم بگویم " غمگینم "
و تو خواهی پرسید چرا ؟
من چگونه باید بگویم چرا دلم هیچوقت خوش نیست ؟
که چگونه بعضی آدمها دلتنگ زاده میشوند ...
من تایپ میکنم : " خوبم "
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
آن روزها ... |
|
آن روزها رفتند/ آن روزهای خیرگی در رازهای جسم آن روزهای آشنائی های محتاطانه , با زیبائی رگ های آبی رنگ/ دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد/ یک دست دیگر را و لکه های کوچک جوهر , بر این دست مشوش , مضطرب , ترسان / و عشق که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد / در ظهرهای گرم دود آلود ما عشقمان را در غبارکوچه میخواندیم / ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه میبردیم/ و به درختان قرض میدادیم و توپ , با پیغام های بوسه در دستان ما میگشت و عشق بود , آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی / ناگاه / محصورمان می کرد و جذبمان میکرد , در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
فروغ فرخزاد
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
شهریور ... |
|
آرزویم این است که این شهریور جورِ دیگری بیاید آسمان نه مثل هر سال ،امسال جورِ دیگری آبی آفتاب بر بام خانه هامان جورِ دیگری بتابد ابری اگر بارانیست ، جورِ دیگری ببارد روزگار جورِ دیگری با ما آدمها جورِ دیگری باهم زندگیها جورِ دیگری باشند آرزویم این است یک روز حالِ من جورِ دیگری باشد به سراغت بیایم جورِ دیگری نگاهم کنی جراتی داشته باشم جورِ دیگری بگویم " دوستت دارم "
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیکی فیروزکوهی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
پاییز... |
|
کم کم دارد می آید ...
پاییز را میگویم
خاطراتم را در پاییز
زیر برگ های انگور قایم کرده ام
دوباره باید برگ ها را کنار بزنم ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خدای من |
|
شکرِ خدا
من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام !
من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم میخواهد مجسم و انتخاب کنم
خدای من مهربان ، بخشنده ، دلسوز ، چیز فهم
و اتفاقا خیلی هم شوخ است !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
جین وبستر
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
آدمی ... |
|
خب آدمی ست دیگر ... دلش تنگ میشود ... حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده ... الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله ؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمیکنی از همانجا که گــــم می شوند ... تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند اما ... این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی ... و وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
انسان |
|
من عاشق اون دیالوگــــه پدرژپتو به پینوکیو هستم که میگه : پینوکیو چوبی بمون ، آدما دلشون از سنگه ، دنیاشون اصلا قشنگ نیست
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
یا مهـــــــــدی |
|
تـــــــــــو رو حتی تو رویامم ندیدم
ولی یه عمره جات خالیه پیشم،
ندیدمت چه احساس غریبی ..
ندیدمو برات دلتنگ میشم !
فقط بگو کدومــــــ هفته کدوم روز
کجا منتظر رسیدنت شمــــــــــــ
میخوام کاری بدم دست خودم که !
خودم بهونه ی اومدنت شم ..
سپردی دست کی پیراهنتو .. ؟
که یه عمره برامون نمیاره ..
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا،
اگه این باد سرگردون بزاره !
بیا تا کفترا دورت بگردن ..
براشون هر قدم دونه بپاشم ،
چراغون میکنم پس کوچه ها رو،
شاید قسمت بشه اینجا جمعه باشی ..
فقط بگو کدومــــــ هفته کدوم روز
کجا منتظر رسیدنشمــــــــــــ
میخوام کاری بدم دست خودم که !
خودم بهونه ی اومدنت شم ..
سپردی دست کی پیراهنتو .. ؟
که یه عمره برامون نمیاره ..
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا،
اگه این باد سرگردون بزاره !
شعر : حدیث دهقان
خواننده : علی لهراسبی
|
برچسب:یا مهدی,امام زمان,عکی,انتظار,عطر نرگس,گل زهرا,شعر,عشق,باران,بارونی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
انتظار |
|
همین عکس با طرح متفاوت
|
برچسب:انتظار,عشق,عاشق,جدایی,منتظر,قطار,والپیپر,زندگی,باران,بارانی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
تنهایی |
|
کاش گرگی می آمد و دستان سفید کرده اش را نشانمان می داد
و در را برایش باز می کردیم
لعنتی ! در این خانه را گرگ ها هم نمی زنند دیگر
*******************************
گریه کن !!!!
تسکین
هر که آید گوید
گریه کن، تسکین است
گریه، آرام دل غمگین است
چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم
***********************************
کمی زود بود، ولی...
دعایت گرفت مادر بزرگ !
پیر شدم... !!
**********************************
این روزها شیرین میزنم ؛ بی آنکه پای فرهادی در میان باشد
*****************************
دلم میخواد یه نفر ازم
بپرسه که چطوری؟
بگم...خوبم
بغلم کنه و بگه دروغ بسه...
چی شده؟؟
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
عشق |
|
تو بردی...
همه هورا کشیدند...
حالا پایت را از روی خرده های دلم بردار...
**********************
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺭﯾﺎﺿﯿﺎﺕ ﺿﻌﯿﻒ
ﺑﻮﺩﻡ
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﻼﻭﻩ ﺗﻮ
ﺷﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ
*********************
نمیدانم !
دل من نازک است
یا چشمان تو تـــــــــــیز!
هر چه نگاه به تو می دوزم
بند دلم
پاره می شود...
********************
یادتون هست زیر گنبد کبود
دو تا عاشق بودند و کلی حسود ؟
تقصیر همون حسودا بود که الان شده یکی بود یکی نبود ...
********************
ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﯿﺴﺖ!
ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺠﻨﮕﯿﻢ
***********************
بقیه جملات در ادامه مطلب...
ادامه مطلب |
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
پستچــــی |
|
امشب بازم پستچی پیر محله ی ما نیومد . یا باید خونمون رو عوض کنیم یا پستچی رو !! تو که هر روز برام نامه مینویسی ، مگه نه ... ؟
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
متن عاشقانه |
|
پسرک چشمانش را بست
و شروع کرد به شمردن :
یک
دو
سه
چهار .....
دخترک رفت پنهان شود
آن طرفتر پسر دیگری را دید
که گرگم به هوا بازی میکند
برّه شد
و با گرگ رفت
پسرک قصه هنوز
می شمارد .....
|
|
|
|
|