راننده نگاهم نميكرد ولي معلوم بود كه او هم من را شناخته است .
پرسيدم : « خودتي ؟ » راننده گفت : « آره . »
گفتم : « مريم خانم حالش خوبه ؟ » گفت : « نميدونم ... جدا شديم . »
سكوت شد ...
پرسيدم : « خبري هم ازش نداري ؟ » ، گفت : « نه » ،
گفتم : « چرا پشت تاكسي نشستي ، مگه تو برق نميخوندي ؟ »
گفت : « اخراج شدم »
« ميخواستم يقهاش را بگيرم و بگويم فقط ميخواستي عشقم را از من بگيري ؟ »
بعد ديدم زندگي همين است ديگر و چيزي نگفتم ...
هر دو به رو به رو نگاه ميكرديم . راننده پرسيد : « سيگار ميكشي ؟ »
گفتم : « سيگاري نيستم » ، گفت : « اشكالي نداره من بكشم ؟ »
گفتم : « بكش . » راننده سيگاري روشن كرد و رفتيم ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت