صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
همسایه ی کناری ... |
|
همسایه کناری ، غمگینم می کند ...
زن و شوهر صبح زود بیدار می شوند
میروند سر کار ، عصر باز می گردند .
یک پسر و دختر بچه دارند
ساعت 9 شب همه چراغ های خانه خاموش است ...
صبح فردا نیز زود بیدار می شوند
سر کار می روند عصر باز می گردند ، ساعت 9 ، خاموشی ...
همسایه کناری غمگینم می کند ...
آدم های خوبی اند ، دوستشان دارم
اما حس می کنم در حال غرق شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم ...
گذران زندگی می کنند
بی خانمان نیستند ، اما بهای گــزافی می پردازند ...
گاهی در میانه ی روز به خانه شان می نـگرم و خانه نگاهم می کند
خـانـه مـی گــِـریـــَــد ، می تــوانم حس کنم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارلز بوکوفسکی
|
برچسب:چارلز,بوکوفسکی,همسایه,خانه,غرق,زن,شوهر,زندگی,خستگی,بارون,بارونی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
رویاها ... |
|
ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید ؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم .
پنهان نمیكنیم
چمدانهای ما سنگین است ،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
سید علی صالحی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
هدف ... |
|
خیلی سخته که یــه روزی بفهمی هیچ هدفی نداری ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
شب خرداد ... |
|

شب خرداد
به آرامی یک مرثیه
از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
میگفت ... |
|
میگفت خدا ما رو خلق کرده
که اگه خوب بودیم ببره بهشت اگه هم که نه ببره جهنم .
نفهمیدم این خدایی که این میگه با ما شوخی داره یا با خودش !
ــــــــــــــــــــــــــــــ
صادق هدایت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
کسی خواهد آمد ... |
|
کسی خواهد آمد ...
به این بــیــنــدیــــش
هیچ پیامی آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر
کسی مانده است که خواهد آمد
باور کن
کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نادر ابراهیمی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
شب معصوم ... |
|
سلام ای شبی که چشم های گرگهای بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو , ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تورا میبوسند
در ذهن خود طناب دار تورا میبافند
سلام ای شب معصوم !
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
فروغ فرخزاد
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
عشق ... |
|
عقب تاكسي كه سوار شدم ديدم مادرم روي صندلي جلو نشسته است .
مادرم ١٣ سال پيش مرده بود ولي حالا جوان و سرحال روي صندلي جلو نشسته بود ،
اينقدر جوان كه از من هم جوانتر به نظر ميرسيد .
دقيقتر كه نگاه كردم ديدم خانم زيبايي كه جلوي تاكسي نشسته مادر من نيست
ولي انگار ميشناسمش ، انگار عشق قديمي من است و عاشقش هستم .
خواستم سر صحبت را باز كنم فكر كردم از خانم زيبا بپرسم : « ببخشيد شما مادر من هستيد ؟ »
ولي چطور ميشد كه از خانمي كه از خودم به مراتب جوانتر بود اين سوال را بپرسم ؟
لابد فكر ميكرد ديوانهام . به خانم جوان نگاه كردم ،
خانم جوان هم برگشت و نگاهم كرد .
احساس كردم شبيه نقاشيها و مجسمههاي توي موزههاست .
پرسيدم : « ببخشيد خانم شما ... »
خانم زيبا پرسيد : « من چي ؟ »
نميدانستم سوالم را چطور تمام كنم . پرسيدم : « شما توي موزه كار ميكنيد ؟ »
خانم جوان گفت : « نه » و كمي جلوتر پياده شد و رفت .
به راننده گفتم : « شبيه مادرم بود . »
راننده گفت : « مادرت يا عشقت ؟ »
گفتم : « نميدونم »
راننده گفت : « كاش باهاش بيشتر حرف ميزدي . »
گفتم : « چرا ؟ »
راننده گفت : « مگه چند بار كسي رو كه فكر ميكني عشقته ميبيني ؟... وقتي ميبيني بايد تا جايي كه ميتوني نگاهش كني و باهاش حرف بزني . »
راست ميگفت ، كاش كمي بيشتر با او حرف زده بودم و بيشتر نگاهش ميكردم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
همین ... |
|
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت ،
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون
و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم ...
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن
و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم
و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن
از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست
که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی ؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو
با بیسکوییتای توی دستت میسنجند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرویز پرستویی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دیگرون ... |
|
ﭘﺪﺭﻡ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﮕﺬﺭ
ﻛﻪ ﺭﻧﺞ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﮕﺬﺭ
ﻛﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
ﺧﻮﺍﻫﺮﻫﺎﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . . . ﺑﺎ ﺧﺸﻢ
ﻛﻪ ﺫﻟﻴﻞ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﻩ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ . . .
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﭼﻪ ﺩﺭﺩ ﺷﻴﺮﻳﻨﯽ ﺍﺳﺖ ...
ﺑﻪ ﻛﻮﻩ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ...
ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ...
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ...
ﺍﮔﺮ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ . . .
ﺯﺑﺎﻧﻢ ﻻﻝ . . . ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ؟
ــــــــــــــــــــــــــــ
نادر ابراهیمی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
ای کاش ... |
|
ای کاش یاد میگرفتیم عصبانــیــتــمون از دست دیگران رو
ســـَـر کسی که از همه جا بی خبره
واسه خوشحالی ما تلاش میکنه خالی نکنیم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
منوچهر نوذری
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
تمام جوانی ... |
|
گفتم : « مستقيم » و سوار تاكسي شدم . تا روي صندلي نشستم راننده را شناختم .
بيشتر از ٢٠ سال بود كه نديده بودمش .
وقتي ديپلم گرفتم دانشگاه قبول نشدم و رفتم سربازي
و دختري كه ديوانه وار عاشقش بودم زن يكي از بچههاي محلهمان شد كه دانشجوي برق بود .
راننده نگاهم نميكرد ولي معلوم بود كه او هم من را شناخته است .
پرسيدم : « خودتي ؟ » راننده گفت : « آره . »
گفتم : « مريم خانم حالش خوبه ؟ » گفت : « نميدونم ... جدا شديم . »
سكوت شد ...
پرسيدم : « خبري هم ازش نداري ؟ » ، گفت : « نه » ،
گفتم : « چرا پشت تاكسي نشستي ، مگه تو برق نميخوندي ؟ »
گفت : « اخراج شدم »
« ميخواستم يقهاش را بگيرم و بگويم فقط ميخواستي عشقم را از من بگيري ؟ »
بعد ديدم زندگي همين است ديگر و چيزي نگفتم ...
هر دو به رو به رو نگاه ميكرديم . راننده پرسيد : « سيگار ميكشي ؟ »
گفتم : « سيگاري نيستم » ، گفت : « اشكالي نداره من بكشم ؟ »
گفتم : « بكش . » راننده سيگاري روشن كرد و رفتيم ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
برچسب:سروش,صحت,جوانی,عشق,تاکسی,راننده,بارونی,سیگار,برق,زندگی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خدا میدانست ... |
|
گلوله نمیدانست
تفنگ نمیدانست
شکارچی نمیدانست ، پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میـبـرد ...
خدا که میدانست
نمیدانست ... ؟
ــــــــــــــــــــــ
پناهی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
گذشته ها ... |
|

گـــذشــتـــه هـا رو دوره کــــن
روزای خوبــمــون گــذشــت ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
گــــُـــل من ... |
|

شازده کوچولو میگفت :
گـــُــل مـن گاهی بد اخلاق و کم حوصله و مغرور بود
اما ، مــانــدنی بود ...
این بودنــش بـود که او را تبـدیل به گــــُــل من کرده بود !
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دوباره بارون ... |
|

بـــازم یــه پــایــیـز
دوبـــاره بـــــــارون
هــجـــوم فــکــرت
هــمــــون خـیابون
دوبــاره دلــشــوره ی تــو رو دارم ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
قدرت زندگی ... |
|

زندگی ، حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ،
حتی وقتی نمی خواهی اش ، از نا امیدی های تو قوی تر است .
از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشت های اجباری برگشتند ، دوباره زاد و ولــد کردند .
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگِ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ،
دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی های هوا شناسی با دقت گوش کردند
و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است .
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است ...
|
برچسب:زندگی,آنا,گاوالدا,قدرت,ادم,انکار,بارون,بارونی,هوا,مرگ,ناامید, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
غروب ... |
|

یـاد تو هر تنگ غروب ، توو قلب من میــــکوبه
سهــــم مـــن از با تو بودن ، غم تلخ غـــروبه
غروب هــمیـشه واسه من ، نشونی از تو بوده
بــــرام یه یـادگـاریـه ، جز اون چـیزی نمونده ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
باید رفت ... |
|

شازده کوچولو پرسید :
غمگین تر از این که بیایی و کسی از اومدنت خوشحال نشه چیه ؟
روباه گفت :
بری و کسی متوجه رفتنت نشه ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
هیچکس زنده نیست ... |
|

دوستی می گفت : خیلی سال پیش که دانشجو بودم ، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند .
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند ، ابتدا و انتهای کلاس
که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی .
هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود .
هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود ، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند ،
جناب مجنون می گفت : استاد همه حاضرند ! و بالعکس ،
اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس ، می گفت :
استاد امروز همه غایبند ، هیچ کس نیامده !
در اواخر دوران تحصیل ، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند .
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است :
هیـچ کس زنده نیست … همه مُردند …
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دروغ نمیگویم ... |
|
دروغ نمیگویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدن این همه واژه
به آخرین جمله غم انگیز جهان رسیده است :
راحتم بگذارید ...
من هم بد بینم
من هم خسته ام
من هم بی باور ...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
علی صالحی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
چرا ؟ |
|
چرا انتظارم تمام نميشود ؟
چرا تمام نميشوم ؟
کي ميآيي ؟
ــــــــــــــــــــــــــــ
عباس معروفی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
اگر نبودم ... |
|
روزی اگر نبودم ،
یک آرزویم را برآورده کن !!
و زیر لب بگو :
یادش بخیر ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سیمین دانشور
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خانه های قدیمی ... |
|

"خانه های قدیمی را دوست دارم" همه چیز عمر دارد ، حرف دارد ، برکت دارد حیاط هست حوض هست کوزه هست ماهی شنا می کند صدای پیرها شنیده می شود حضورشان برکت خانه است کوزه ها مملو از ترشی نذری پزان به راه همسایه حق به گردن دارد دست ها صدا دارد زیر زمین انباری نیست حیاط را بالکن نمی خوانند پنجره فقط در نقاشی ها نیست غذاها ساده و خانگی است بویش نیازی به هود ندارد عطرش تا هفت خانه می رود کسی نان خشکه ندارد نان برکت سفره است مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند دلخوری ها مشاوره نمی خواهد دوستی ها حساب و کتاب ندارد سلام ها اینقدر معنا ندارد افسردگی بیماری نایابی است خانه های قدیمی را دوست دارم ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دیوانگی ... |
|
از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم از عشق ، از شوق ،از همه چیز کناره گرفتم . دیگر در جرگه ی مرده ها به شمار می آیم . گاهی با خودم نقشه های بزرگ می کشم خودم را شایسته ی همه کار و همه چیز میدانم با خود میگویم آری کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها می توانند کارهای بزرگ انجام دهند . بعد با خود میگویم ، به چه درد می خورد ؟؟ چه سودی دارد ؟؟ دیوانگی ، همه اش دیوانگی است ... هرچه فکر میکنم ، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است . گاهی دیوانگی ام گل میکند ، می خواهم بروم دور خیلی دور یک جایی که خودم را فراموش بکنم ، فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم می خواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور ، مابین مردمان عجیب و غریب یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد کسی زبان من را نداند می خواهم همه چیز را در خودم حبس بکنم ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
هدایت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
خدمت شروع شد ، تاریک و تـوو بـه تـوو ... |
|

خدمت شروع شد ، تاریک و تـوو بـه تـوو
بی عکس نامزدش ، بی عکس « آرزو »
شب های پادگان ، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا ؟ ... آخـر خدا چگو ....
نه ... نه نمی شود ، فریاد زد : برقص ...
در خنده ی فـروغ ، در اشک شاملو ...
توی کلاهِ خود ، لاتین نوشته بود :
" Your hair is black , Your eyes are blue "
« خاتون تو رو خدا ، سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه ، اینجـــا نگـو نگـو »
یک نامــــه آمد و ، شــد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود : « شد آرزو عرو ...
س » ستاره ها ، چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان ، حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت ، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه ، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت ، و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت : « نامرد آرزو ... »
ـــــــــــــــــــــــــــ
حامد عسکری
|
برچسب:حامد,عسکری,خدمت,نامزد,پادگان,عکس,بارونی,بارون,کلاه,شاملو,فروغ,بغض, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دوری ... |
|
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﭼﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﻻﭖ ﺷﻠﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﯾﻢ
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪﻡ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺧﯿﺲ ﻧﺸﻮﻡ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺗﻮ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﺮﺕ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﭼﺘﺮ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﯿﺲ ﺷﺪ .
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺘﺮ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﭼﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﭼﺶ ﻭ ﭼﺎﻟﻤﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﯾﻢ . . .
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻭ ...
ـــــــــــــــــــ
علی شریعتی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
آلزایمر ... |
|
پیرمرد که شوم
شاید ﺁﻟــﺰﺍﯾﻤــﺮ ﺑﮕﯿﺮﻡ
و تو ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ به ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ و ﺑﮕﻮﯾﯽ :
" ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ "
شاید برایم ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ دخـترم ﻫﺴﺘﯽ
ﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿــﻮﻓﺘﺪ که ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ پسری هستم
که ﻣﻮﻫﺎﯾــﺶ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ
ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
اوج بدبختی ... |
|
یه جاهایی هست در زندگی
که دلت گرفته
ولی مجبوری بــخــنــدی و شــاد باشی !!
بهش میگن اوج بدبختی ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
فلانی ... |
|
فلانی ! می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است : می آیند می مانند عادتت می دهند و می روند و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی و تو در خود می مانی راستی نگفتی ! رسم تو نیز چنین است ؟ مثل همه ی فلانی ها ؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی اخوان ثالث
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
انسان |
|

من عاشق اون دیالوگــــه پدرژپتو به پینوکیو هستم که میگه : پینوکیو چوبی بمون ، آدما دلشون از سنگه ، دنیاشون اصلا قشنگ نیست
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
یا مهـــــــــدی |
|

تـــــــــــو رو حتی تو رویامم ندیدم
ولی یه عمره جات خالیه پیشم،
ندیدمت چه احساس غریبی ..
ندیدمو برات دلتنگ میشم !
فقط بگو کدومــــــ هفته کدوم روز
کجا منتظر رسیدنت شمــــــــــــ
میخوام کاری بدم دست خودم که !
خودم بهونه ی اومدنت شم ..
سپردی دست کی پیراهنتو .. ؟
که یه عمره برامون نمیاره ..
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا،
اگه این باد سرگردون بزاره !
بیا تا کفترا دورت بگردن ..
براشون هر قدم دونه بپاشم ،
چراغون میکنم پس کوچه ها رو،
شاید قسمت بشه اینجا جمعه باشی ..
فقط بگو کدومــــــ هفته کدوم روز
کجا منتظر رسیدنشمــــــــــــ
میخوام کاری بدم دست خودم که !
خودم بهونه ی اومدنت شم ..
سپردی دست کی پیراهنتو .. ؟
که یه عمره برامون نمیاره ..
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا،
اگه این باد سرگردون بزاره !
شعر : حدیث دهقان
خواننده : علی لهراسبی
|
برچسب:یا مهدی,امام زمان,عکی,انتظار,عطر نرگس,گل زهرا,شعر,عشق,باران,بارونی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
پاییــــــــــــــــــــز |
|
پاییــــــــز
ای بهار برگ ریز
ای صدای قـلب مـن
ای گلشــن آشنــایـــی
چقدر به تو وابستــه ام
در اولین شـب زمستـــان دلم برایت تنگ میشود
و
گونه هایم
خیابان نمناک یک شب پاییزیست
به یاد دارم
شب هایی را که تا سحر
در خیابان های این شهر پاییزی
در زیر بغض ابرهایت قدم بر میداشتم
و خاطرات شیرین درد را با تو تکرار میکردم
و سحر گاه،رفتگر الاف
خاطرات را جارو میکردو به جوی میسپرد
و غرش آسمانت
در هنگام آشتی دو برادر
کاش میدانستم به کجا خواهی رفت
تو بر من فریاد میزدی و من..
فقط می باریدم
تو رفتی
و من به پاس آن شب ها میبارم
پاییز لعنتی
بهانه ی شب های دلتنگی
خدافظ
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
تنهایی |
|

کاش گرگی می آمد و دستان سفید کرده اش را نشانمان می داد
و در را برایش باز می کردیم
لعنتی ! در این خانه را گرگ ها هم نمی زنند دیگر
*******************************
گریه کن !!!!
تسکین
هر که آید گوید
گریه کن، تسکین است
گریه، آرام دل غمگین است
چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم
***********************************
کمی زود بود، ولی...
دعایت گرفت مادر بزرگ !
پیر شدم... !!
**********************************
این روزها شیرین میزنم ؛ بی آنکه پای فرهادی در میان باشد
*****************************
دلم میخواد یه نفر ازم
بپرسه که چطوری؟
بگم...خوبم
بغلم کنه و بگه دروغ بسه...
چی شده؟؟
|
|
|
|
|