سرنوشت ... |
|
چطور کسی می تواند
ناگهان وسط خیابان بایـسـتــد و از خود بپرسد :
این آیا سرنوشت من است ؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جورجو آگامبن
|
|
|
کسی خواهد آمد ... |
|
کسی خواهد آمد ...
به این بــیــنــدیــــش
هیچ پیامی آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر
کسی مانده است که خواهد آمد
باور کن
کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نادر ابراهیمی
|
|
|
میگفت ... |
|
میگفت خدا ما رو خلق کرده
که اگه خوب بودیم ببره بهشت اگه هم که نه ببره جهنم .
نفهمیدم این خدایی که این میگه با ما شوخی داره یا با خودش !
ــــــــــــــــــــــــــــــ
صادق هدایت
|
|
|
پول ... |
|
می دانید ، این درد مدت هاست مرا دیوانه می کند ؛
من پول می خواهم !
می دانی اگر داشته باشم دیگر کسی مرا یک آدم عادی نمی شمارد
آن وقت من از هر جهت برجسته و غیر از دیگران می شوم .
پول از این جهت از همه چیز حقیرتر و نفرت انگیزتر است که
حتی آدم را صاحب ذوق می کند و تا دنیا دنیاست همین خواهد بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
|
ازدواج ... |
|
اگر ازدواج کنیم خوشبخت نخواهیم بود
و اگر ازدواج نکنیم خوشبخت نخواهیم بود .
چه در عزلت چه در اجتماع ناراحتیم .
مانند خارپشتانی هستیم که برای گرم شدن به هم می چسبند
اگر به هم بچسبند نیش خارشان به تن هم فرو می رود
و اگر جدا شوند از سرما رنج خواهند برد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
آرتور شوپنهاور
|
|
|
انسان ... |
|
انسان چگونه حسی است ؟!
من چگونه حسی هستم ...
وقتی خودم را ، بارانی ام ، شال گردن و چمدانم را با خود حمل می کنم
از جایی که نمی شناسم به جایی که فقط یک احتمال است برای آسودن ؟
من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه ، شاخه ، شاخه است
که من در هر شاخه اش اسیر و اسیر و اسیرم
به جستجوی نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
دولت آبادی
|
|
|
شب معصوم ... |
|
سلام ای شبی که چشم های گرگهای بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو , ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تورا میبوسند
در ذهن خود طناب دار تورا میبافند
سلام ای شب معصوم !
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
فروغ فرخزاد
|
|
|
عشق ... |
|
عقب تاكسي كه سوار شدم ديدم مادرم روي صندلي جلو نشسته است .
مادرم ١٣ سال پيش مرده بود ولي حالا جوان و سرحال روي صندلي جلو نشسته بود ،
اينقدر جوان كه از من هم جوانتر به نظر ميرسيد .
دقيقتر كه نگاه كردم ديدم خانم زيبايي كه جلوي تاكسي نشسته مادر من نيست
ولي انگار ميشناسمش ، انگار عشق قديمي من است و عاشقش هستم .
خواستم سر صحبت را باز كنم فكر كردم از خانم زيبا بپرسم : « ببخشيد شما مادر من هستيد ؟ »
ولي چطور ميشد كه از خانمي كه از خودم به مراتب جوانتر بود اين سوال را بپرسم ؟
لابد فكر ميكرد ديوانهام . به خانم جوان نگاه كردم ،
خانم جوان هم برگشت و نگاهم كرد .
احساس كردم شبيه نقاشيها و مجسمههاي توي موزههاست .
پرسيدم : « ببخشيد خانم شما ... »
خانم زيبا پرسيد : « من چي ؟ »
نميدانستم سوالم را چطور تمام كنم . پرسيدم : « شما توي موزه كار ميكنيد ؟ »
خانم جوان گفت : « نه » و كمي جلوتر پياده شد و رفت .
به راننده گفتم : « شبيه مادرم بود . »
راننده گفت : « مادرت يا عشقت ؟ »
گفتم : « نميدونم »
راننده گفت : « كاش باهاش بيشتر حرف ميزدي . »
گفتم : « چرا ؟ »
راننده گفت : « مگه چند بار كسي رو كه فكر ميكني عشقته ميبيني ؟... وقتي ميبيني بايد تا جايي كه ميتوني نگاهش كني و باهاش حرف بزني . »
راست ميگفت ، كاش كمي بيشتر با او حرف زده بودم و بيشتر نگاهش ميكردم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
|
|
همین ... |
|
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت ،
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون
و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم ...
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن
و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم
و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن
از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست
که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی ؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو
با بیسکوییتای توی دستت میسنجند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرویز پرستویی
|
|
|
گاهی ، همیشه ... |
|
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ !
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍی !
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁن رﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ !
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ !
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...
ــــــــــــــــــــ
خسرو شکیبایی
|
|
|
دیگرون ... |
|
ﭘﺪﺭﻡ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﮕﺬﺭ
ﻛﻪ ﺭﻧﺞ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﮕﺬﺭ
ﻛﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
ﺧﻮﺍﻫﺮﻫﺎﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . . . ﺑﺎ ﺧﺸﻢ
ﻛﻪ ﺫﻟﻴﻞ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﻩ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ . . .
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﭼﻪ ﺩﺭﺩ ﺷﻴﺮﻳﻨﯽ ﺍﺳﺖ ...
ﺑﻪ ﻛﻮﻩ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ...
ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ...
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ...
ﺍﮔﺮ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ . . .
ﺯﺑﺎﻧﻢ ﻻﻝ . . . ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ؟
ــــــــــــــــــــــــــــ
نادر ابراهیمی
|
|
|
ای کاش ... |
|
ای کاش یاد میگرفتیم عصبانــیــتــمون از دست دیگران رو
ســـَـر کسی که از همه جا بی خبره
واسه خوشحالی ما تلاش میکنه خالی نکنیم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
منوچهر نوذری
|
|
|
تلاش ... |
|
من از هیچ شروع کردم
و با تلاش و کوششِ فراوان به نهایت فقر و فلاکت افتادم ...
|
|
|
بی حس ... |
|

در زندگی لحظاتی پیش می آید که نه کسی را دوست داری
نه دلت میخواهد کسی تو را دوست داشته باشد ...
ــــــــــــــــــــــ
علی محمد افغانی
|
|
|
پنج سال ... |
|

امشب شد 5 سال !
پــنــج ســــال گـــذشـــت ...
|
|
|
میشه نمرد ... |
|
آدمایی که از رابطه های طولانی میان بیرون خطرناکن …
چون اونا میفهمن ، میشه یه چیزایی رو از دست داد ، و نــمــُـرد !
ـــــــــــــــــــــــــ
ژوان هریس
|
|
|
تیر باران ... |
|
در زندگی لحظاتی هست که خیلی خوب است
و نه تنها روح آدم را در انزوا نمیخورد و نمیخراشد ، بلکه خیلی هم خوب است .
این لحظات بسیار خطرناک هستند
زیرا شما را از غمها جدا میکند ، گول میزند و دوباره به آنها پرت میکند .
این پرتاب از قبلی هم دردناک تر است
و مثل این است که به یک محکوم بگویند تو آزادی و چند دقیقه بعد ، تیرباراناش کنند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
محمدرضا زمانی
|
|
|
تمام جوانی ... |
|
گفتم : « مستقيم » و سوار تاكسي شدم . تا روي صندلي نشستم راننده را شناختم .
بيشتر از ٢٠ سال بود كه نديده بودمش .
وقتي ديپلم گرفتم دانشگاه قبول نشدم و رفتم سربازي
و دختري كه ديوانه وار عاشقش بودم زن يكي از بچههاي محلهمان شد كه دانشجوي برق بود .
راننده نگاهم نميكرد ولي معلوم بود كه او هم من را شناخته است .
پرسيدم : « خودتي ؟ » راننده گفت : « آره . »
گفتم : « مريم خانم حالش خوبه ؟ » گفت : « نميدونم ... جدا شديم . »
سكوت شد ...
پرسيدم : « خبري هم ازش نداري ؟ » ، گفت : « نه » ،
گفتم : « چرا پشت تاكسي نشستي ، مگه تو برق نميخوندي ؟ »
گفت : « اخراج شدم »
« ميخواستم يقهاش را بگيرم و بگويم فقط ميخواستي عشقم را از من بگيري ؟ »
بعد ديدم زندگي همين است ديگر و چيزي نگفتم ...
هر دو به رو به رو نگاه ميكرديم . راننده پرسيد : « سيگار ميكشي ؟ »
گفتم : « سيگاري نيستم » ، گفت : « اشكالي نداره من بكشم ؟ »
گفتم : « بكش . » راننده سيگاري روشن كرد و رفتيم ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
برچسب:سروش,صحت,جوانی,عشق,تاکسی,راننده,بارونی,سیگار,برق,زندگی, |
|
|
|
اخلاص ... |
|
کسی که سالها پيش به عنوان داوطلب در بيمارستان كار ميكرد می گفت :
دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود
و نیاز به انتقال خون از یکی از اعضا خانواده اش که مشابه خون او بود داشت .
و خون تنها برادر 5 ساله اش مشابه او بود .
دكتر بيمارستان با برادر كوچك دختر صحبت كرد .
پسرك از دكتر پرسيد : آيا در اين صورت خواهرم خوب خواهد شد ؟
دكتر جواب داد : بله و پسرك قبول كرد .
پسرك را كنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل كرديم ...
پسرك به خواهرش نگاه كرد و لبخندي زد و در حالي كه خون از بدنش خارج ميشد ،
به دكتر گفت : آيا من به بهشت ميروم ؟
دکتر پرسید : چطور مگه ؟
پسرك فكر ميكرد كه قرار است
" تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند ! "
|
|
|
خدا میدانست ... |
|
گلوله نمیدانست
تفنگ نمیدانست
شکارچی نمیدانست ، پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میـبـرد ...
خدا که میدانست
نمیدانست ... ؟
ــــــــــــــــــــــ
پناهی
|
|
|
|
|